مصطفی قربانی
بچههای ملایر یک موقعیت در غرب داشتند ویک موقعیت هم در جنوب، جهت انجام مأموریتی قرار شد از موقعیت جنوب به موقعیت غرب نقل مکان کنیم، با یک دستگاه کمپرسی حرکت کردیم، بچهها در عقب کمپرسی روزگار بدی نداشتند، شوخی و جدی هر کس به شیوهای سعی میکردبه رزمندگان در این سفر از جنوب تا غرب بد نگذرد و سرحال باشیم، مسافرت در عقب کمپرسی هم که حال و هوای خود را دارد حالا اضافه کنید دست اندازهاکم نباشد و بچهها هم همگی با شور و با نشاط باشند، بعد از طی مسافتی طولانی بالاخره شب شد و کاملاً تاریک و بقول معروف چشم چشم را نمیدید، کمپرسی بعد از تکانهای شدید و دست اندازهای زیاد یک لحظه متوقف شد من که بلحاظ سن و سال در آن سالها نمیتوانستم به راحتی بیرون را ببینم با پا بلندی از بالای دیواره عقب کمپرسی داشتم پایین را نگاه میکردم ببینم چه خبر است و کجا هستیم که دیدیم یک نفر از پایین به داخل چشمان من نور میاندازد، گفتم آقا اذیت نکن دیدم که ادامه میدهد، بالاخره بعد از چند ساعت عقب کمپرسی بودن یک مقداری هم خسته شده بودیم و این خستگی بی تأثیر نبود، با هم جر و بحثی داشتیم چیزی نمانده بود که با هم درگیر شویم، پایین رفتم، در حالی که اصلاً به فکرم خطور نمیکرد و در حالت عصبانیت بودم دیدم شهید کاملی است که من را شناخته بود و با خنده گفت: رسیدهاید فکر کردم نمیخواهید پایین بیایید گفتم با نور پایین بیایید،کمی خجالت کشیدم و در عین حال خوشحال که شهید کاملی را دیدم ،روحش شاد و راهش مستدام.