چهره بر ديواره پنجره كوچك كانتينر مي نهم، بيابان بي انتهاي اطراف انديمشك نگاهم را درموج رقصنده هرم سوزان آفتاب خواب مي كند.
ـ شريف ، تنها نشسته اي!
ـ داشتم به فردا فكرمي كردم وبه سرنوشت كه دركدام صفحه اش رقم مي خوريم.
حسنوند صداي گرمي داشت و نگاهش از برق سريعتر بر روزنه هاي تاريك دل مي تابيد. با صدايي صميمي و شوخ پرسيد:
ـ چيه، نكنه ترس برت داشته؟
ـ نه بابا! دلم شور رفتن داره، مي خوام تا آخرين لحظه پيروزي زنده بمانم وبعد… چه مي دانم هرچي خدا بخواد.
دستش را گرفتم و پهلوي خودم نشاندم.
ـ خداكنه بازهم با هم باشيم، توي اين مدت خيلي بهت عادت كرده ام.
احساس مي كنم اگه يك روز، صداتو نشنوم، انگار چيزي رو گم كرده ام.مي خندد، به ياد نخستين روزهاي آشنايي مي افتم كه باهم به غرب اعزام شده بوديم. حسنوند ، كارگر كارخانه سايپا بود، يك روز نشسته بود و درباره كارش با بچه ها صحبت مي كرد. كلامش شيرين بود و همه را مجذوب خود مي كرد، حتي وقتي كه حرفهاي عادي مي زد.
خورشيد روبه سوي غروب دارد، حسنوند با خجالت مي خواهد چيزي بگويد.
ـ آقاشريف دلم مي خواست چندروزي مي رفتم ملاير.
ـ چطور حالا، مي دوني كه عمليات درپيشه.
ـ مي دونم، اما خدا بعد از چند سال انتظار فرزندي به من عطا كرده كه هنوز نديدمش.
ـ به به! مباركه، چي هست؟
اشك در چشمانش جمع مي شود و لبهايش با لرزه اي خفيف مي گويد:
ـ دختراست. اسمش را هم زينب گذاشته ايم ، خيلي دلم مي خواهد روي ماهش را ببينم.
ـ حالا كه اينطوره، خوب برو.
ـ اما مي ترسم نتونم زودبرگردم و راه و هدفم رو فداي امانتي كوچكتر كرده باشم، مي ترسم وقتي برمي گردم قافله رفته باشه ، آخه عمليات نزديكه، دلم آروم وقرار نداره.
آنگاه چشمانش را بر نخستين ستاره هاي شب دوخت و پس از لحظاتي نگاه نمناكش را برمن چرخاند و گفت:
ـ آقا شريف وقت نماز است.
آن شب دقايقي بسيار طولاني به عبادت نشست وسجده هاي طولاني كرد ، قامت رشيدي داشت، وقتي دست به قنوت بلند مي كرد بي اراده مجذوب چهره باوقارش مي شدم.
اكنون ساعتي از شروع عمليات مي گذرد، صداي توپ و خمپاره لحظه اي قطع نمي شود. دراين ميان نگاه آرام و پررمز و راز حسنوند درخشش طلوع را دارد. وساكت وتنها، بي نهايت را مي نگرد. لختي بعد روبه من مي كند، سرش را نزديك مي آورد و به آرامي مي گويد:
ـ شريف يك زحمتي برايت داشتم.
ـ امر بفرما
ـ مي خواستم يك پيغام برايم ببري
ـ چي هست؟ براي كي؟
ـ براي خانمم، اگر شهيد شدم به او بگو كه دوست دارم ، زينبم رو زينب گونه بار بياره.
بغض گلويم را مي فشرد، عمليات ادامه دارد. حسنوند درسنگري نزديك سنگر ماست، ناگهان خمپاره اي سنگر آنان را زيرورو مي كند سراسيمه به طرف سنگرش مي دوم، با عجله خاكها را كنار مي زنم، چهره اش غرق در خون است . درآغوشش مي گيرم.
ـ شريف ديدي! قسمت بود كه برگردم.
بغض راه نفسم را بسته بود، ديگر طاقت نياوردم ، زدم زير گريه ، ولي او درحالي كه لبخندي برلبانش بود، «يامهدي» و «ياحسين» مي گفت.
ـ شريف ، يه زحمت مي كشي؟
ـ هرچي مي خواي بگو
ـ منو روبه قبله كن
خواسته اش را اجابت كردم و درحالي كه آتش دشمن همچنان بي دريغ برسرمان مي باريد، صداي گريه و ضجه ما خود سنگري شده بود دربرابر نعره خمپاره هاي دشمن لبهايش را به سختي تكان داد:
ـ شريف ، سرم را بلند كن.
دستم را زير سرش گذاشتم و به آرامي بلندش كردم، با آهنگي كه تا ابد در عمق جانم نقش بست، آخرين جمله را گفت:« السلام عليك يا اباعبدالله » و روي دستهايم افتاد.
راضيه تجّار
(به نقل از روزنامه ایران)