محرم1361، غرب سومار، تپة 402، گردان مسلم بن عقيل. امروز از صبح هوا ابري شد، و حدود ظهر بود که باران شروع به باريدن کرد. بارش باران تا شب ادامه داشت. چکچک باران، همهمة بچهها را به همراه داشت. هر يک چيزي ميگفت. يکي آن را حکمتي ميديد و ديگري زحمت. بعضي ميگفتند نعمت است و خلاصه کسي از کُنه قصه خبري نداشت. فردا صبح برادران براي شناسايي رفتند. اما مسأله همچنان مبهم ماند؛ تا آن که آن روز تيپ عاشورا اسيري گرفت که در لابلاي صحبتهايش راز باران کشف ميشد. او گفت که ديشب قرار بر اين بود تا با هليکوپتر (بالگرد) از بالا به شما حمله شيميايي شود و از پايين نيروهاي پياده تپه را تصرف کنند؛ اما باران مانع شد.
«به نقل از دست نوشتههاي شهيد جوكار»