ملايرپرس | malayerpress.com



خاطره ای از حاج محمد ملایری
كد مطلب : 6

حدود شش ساله بودم  مرا به مدرسه­ای که در محله دولت آباد ملایر واقع است و بهترین مدرسه آن روز بوده سپردند. اول هر صبح قبل از رفتن به سر درس همه محصلین را به صفوف مرتب سر صف برده و دعای لا اله الا الله وحده وحده می­خواندند مردی متدین و با تقوی ولی سختگیر و دارای سه فرزند به نام اکبرخان و اصغرخان و حسین­خان که آنها نسبتاً بزرگ سال و تدریس می­کردند به یاد دارم که در آن موقع کوچک بودم که با مرکب روی حلبی می­نوشتیم و حلبی را می­شستیم و دوباره می­نوشتیم کاغذ هم بود و خود مرحوم مدیر درس دیکته­ای می­داد دیکته من که غلط داشت، دست­های کوچک مرا در مشت خود نگه می­داشت و با چوب می­زد، پس از آن در مدرسه­ای که استاد آن شیخ علی اصغر و مرحوم شیخ مهدی ارجمند بودند درس خواندم و پس از آن شخصی به نام میرزا عبدالله خان از طهران آمده بود مدرسه تأسیس کرد و شخصی به نام شیخ عبدالحمید هم بود که با هم کمک می­کردند و در آن مدرسه آن هم مناسب نشد و کمی از مدرسه پارک و آخر سر آمدم به مدرسه دولتی مظفری که تا آخر سال تحصیل در آن جا ادامه تحصیل دادم در این مدرسه میرزا علی رضاخان برادر میرزا عبدالعظیم­خان بود و از روی کتاب فارسی فرائدالادب تدریس می­کرد و گاهی به همه شاگردان دستور می­داد که کتابها را باز کرده و مشاعره می-کردیم و خودش از حفظ و ما از روی کتاب معذالک از همه ماها برنده می­شد و من از آن موقع به شعر و ادب علاقه­مند شدم و بسیار خرسند هستم که اکنون اشعار بسیاری بخصوص از شعرای به نام در حافظه دارم در آن مدت که در مدارس تحصیل می کردم به اکثر پیشرفت نائل می­شدم پس از خاتمه تحصیل به اشعار و ادبیات و از سایر معلومات تا حدود امکان استفاده می­کردم. در موقعی که طفل بودم بچه­های محله ما در میدان بازی می­کردند و من که از خانه بیرون می­آمدم مرا غنچول می­گفتند و در مدرسه هم آنها که با من هم درس بودند همین را می­گفتند. من به ادبیات و اشعار علاقه فراوان داشتم. در موقعی که مدرسه می­رفتم یک روز آمدم حجره پدر دیدم شخصی به نام سیدحسین که معمم بود و اهل جوزان که قریه­ای است در حدود 12 کیلومتری ملایر نشسته بودند و مشغول هستند به صحبت و چای خوردن من متوجه شدم که سیدحسین که آمده ابتدا به منزل ما رفته و اسبش را هم در طویله منزل ما آورده من که علاقه به اسب سواری داشتم و از طرفی اسب سیدحسین یورقه و با دست و پا بازی می­کرد و من این اسب را دوست داشتم فقط در آمدن حجره سلام دادم و معطل نکردم آمدم خانه و یکسره رفتم به طویله و اسب سیدحسین را درآوردم و زین و برگ کردم و بردم برون و چون پاهایم نمی­رسید به رکاب که سوار بشوم جلو سکویی در حیاط بود و پاهایم را به چرم بالای رکاب گذاشتم دیدم جور نیست چرم رکاب را کوتاه کردم و سوار شدم و رفتم به پارک و ازنا و از فرط عجله در طویله و درب حیاط را نبسته بودم ولی اسب و الاغ که در طویله بود همه را با افسار بسته بودند خبر شدند که مستخدم خانه که در طویله باز و در حیات هم باز است و فکر کردند درها که باز مانده اسب سیدحسین فرار کرده خبر داده بودند به پدر به همراه سیدحسین آمدند دنبال حقیر موقعی که من از پارک بر می­گشتم دیدم پدرم به همراه سیدحسین دارند می­آیند دهنه اسب را کشیدم و نگه داشتم و عذرخواهی کردم و عرض کردم که حالا چکار کنم پیاده شوم پدر فرمودند برو منزل و سابقه­ای هم در کار حقیر داشتند که من در روزهای تابستان که همه از فرط گرما در خواب بودند اسب خودمان را می­بردم سر آب موده که حدود نیم فرسخی شهر دود می­شستم و در محل مناسبی تاخت و تاز می­کردم آخر سر که متوجه شدند که اسب را می­برم و حریف من نمی­شدند دهنه زین اسب را در محلی می­گذاشتند و در آن را قفل می­کردند و من افسار اسب را عوض دهنه به دهن اسب می­گذاشتم و عرق گیر همه به  جای زین برگ استفاده می­کردم و نوکری داشتیم به نام کرم علی برای آن از قلعه خلیفه زن گرفتیم و چند نفر با اسب و الاغ رفتیم و عروس را آوردیم به ملایر به خانه خودمان و من از همسایه به نام مرحوم آقا شیخ احمد که الاغ کوچک بندری خوبی داشت عاریه گرفتم و تا قلعه خلیفه و برگشت سوار این الاغ و الاغ تیز رو بودم و می­رفتم به مسافتی و دوباره بر می­گشتم و با همراهان عروس خانم را آوردیم به منزل خودمان نوکر خوب و باوفایی بود و پس از آن به قلعه خلیفه رفت و مسئول زراعت گردید.





نظر شما
* نام و نام خانوادگی :
پست الکترونیک :
* متن :