حدود شش ساله بودم مرا به مدرسهای که در محله دولت آباد ملایر واقع است و بهترین مدرسه آن روز بوده سپردند. اول هر صبح قبل از رفتن به سر درس همه محصلین را به صفوف مرتب سر صف برده و دعای لا اله الا الله وحده وحده میخواندند مردی متدین و با تقوی ولی سختگیر و دارای سه فرزند به نام اکبرخان و اصغرخان و حسینخان که آنها نسبتاً بزرگ سال و تدریس میکردند به یاد دارم که در آن موقع کوچک بودم که با مرکب روی حلبی مینوشتیم و حلبی را میشستیم و دوباره مینوشتیم کاغذ هم بود و خود مرحوم مدیر درس دیکتهای میداد دیکته من که غلط داشت، دستهای کوچک مرا در مشت خود نگه میداشت و با چوب میزد، پس از آن در مدرسهای که استاد آن شیخ علی اصغر و مرحوم شیخ مهدی ارجمند بودند درس خواندم و پس از آن شخصی به نام میرزا عبدالله خان از طهران آمده بود مدرسه تأسیس کرد و شخصی به نام شیخ عبدالحمید هم بود که با هم کمک میکردند و در آن مدرسه آن هم مناسب نشد و کمی از مدرسه پارک و آخر سر آمدم به مدرسه دولتی مظفری که تا آخر سال تحصیل در آن جا ادامه تحصیل دادم در این مدرسه میرزا علی رضاخان برادر میرزا عبدالعظیمخان بود و از روی کتاب فارسی فرائدالادب تدریس میکرد و گاهی به همه شاگردان دستور میداد که کتابها را باز کرده و مشاعره می-کردیم و خودش از حفظ و ما از روی کتاب معذالک از همه ماها برنده میشد و من از آن موقع به شعر و ادب علاقهمند شدم و بسیار خرسند هستم که اکنون اشعار بسیاری بخصوص از شعرای به نام در حافظه دارم در آن مدت که در مدارس تحصیل می کردم به اکثر پیشرفت نائل میشدم پس از خاتمه تحصیل به اشعار و ادبیات و از سایر معلومات تا حدود امکان استفاده میکردم. در موقعی که طفل بودم بچههای محله ما در میدان بازی میکردند و من که از خانه بیرون میآمدم مرا غنچول میگفتند و در مدرسه هم آنها که با من هم درس بودند همین را میگفتند. من به ادبیات و اشعار علاقه فراوان داشتم. در موقعی که مدرسه میرفتم یک روز آمدم حجره پدر دیدم شخصی به نام سیدحسین که معمم بود و اهل جوزان که قریهای است در حدود 12 کیلومتری ملایر نشسته بودند و مشغول هستند به صحبت و چای خوردن من متوجه شدم که سیدحسین که آمده ابتدا به منزل ما رفته و اسبش را هم در طویله منزل ما آورده من که علاقه به اسب سواری داشتم و از طرفی اسب سیدحسین یورقه و با دست و پا بازی میکرد و من این اسب را دوست داشتم فقط در آمدن حجره سلام دادم و معطل نکردم آمدم خانه و یکسره رفتم به طویله و اسب سیدحسین را درآوردم و زین و برگ کردم و بردم برون و چون پاهایم نمیرسید به رکاب که سوار بشوم جلو سکویی در حیاط بود و پاهایم را به چرم بالای رکاب گذاشتم دیدم جور نیست چرم رکاب را کوتاه کردم و سوار شدم و رفتم به پارک و ازنا و از فرط عجله در طویله و درب حیاط را نبسته بودم ولی اسب و الاغ که در طویله بود همه را با افسار بسته بودند خبر شدند که مستخدم خانه که در طویله باز و در حیات هم باز است و فکر کردند درها که باز مانده اسب سیدحسین فرار کرده خبر داده بودند به پدر به همراه سیدحسین آمدند دنبال حقیر موقعی که من از پارک بر میگشتم دیدم پدرم به همراه سیدحسین دارند میآیند دهنه اسب را کشیدم و نگه داشتم و عذرخواهی کردم و عرض کردم که حالا چکار کنم پیاده شوم پدر فرمودند برو منزل و سابقهای هم در کار حقیر داشتند که من در روزهای تابستان که همه از فرط گرما در خواب بودند اسب خودمان را میبردم سر آب موده که حدود نیم فرسخی شهر دود میشستم و در محل مناسبی تاخت و تاز میکردم آخر سر که متوجه شدند که اسب را میبرم و حریف من نمیشدند دهنه زین اسب را در محلی میگذاشتند و در آن را قفل میکردند و من افسار اسب را عوض دهنه به دهن اسب میگذاشتم و عرق گیر همه به جای زین برگ استفاده میکردم و نوکری داشتیم به نام کرم علی برای آن از قلعه خلیفه زن گرفتیم و چند نفر با اسب و الاغ رفتیم و عروس را آوردیم به ملایر به خانه خودمان و من از همسایه به نام مرحوم آقا شیخ احمد که الاغ کوچک بندری خوبی داشت عاریه گرفتم و تا قلعه خلیفه و برگشت سوار این الاغ و الاغ تیز رو بودم و میرفتم به مسافتی و دوباره بر میگشتم و با همراهان عروس خانم را آوردیم به منزل خودمان نوکر خوب و باوفایی بود و پس از آن به قلعه خلیفه رفت و مسئول زراعت گردید.