ملايرپرس | malayerpress.com



اصالتاً ملایری هستیم.
كد مطلب : 4116

ملایر پرس ، برادران شهید «حسن، علی و رضا» مظفر هر سه در یک روز و در عملیات مرصاد به شهادت رسیده‌اند؛ پیکر این شهدای سرافراز را یکباره تقدیم به پدر و مادر کردند و مادر این سه شهید که خود نیز در دوران دفاع مقدس در جبهه‌ حضور داشته‌ با دست خود سه فرزندش را به خاک می‌سپارد.


، شهدای مظفر از معدود شهدایی‌ هستند که هر سه در یک روز، یکی پس از دیگری به شهادت رسیده‌اند و پیکر پاکشان نیز همزمان به مادر و پدر دلیرشان تقدیم شد. با اینکه سال‌های زیادی در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل حاضر بودند، اما گویا عملیات مرصاد فرصتی برای عشق‌بازی آنها بود. در حد تصور هم از دست‌دادن سه فرزند آن‌هم در یک زمان ساده نیست. اما هستند کسانی که چنین جوانانی را در طبق اخلاص تقدیم اهداف والای اسلام کرده‌اند و حتی ادعا دارند اگر خدایی ناخواسته چنین زمانی تکرار شود باز هم دریغ نخواهند کرد.

از مادر شهیدان مظفر پرسیدم اگر زمان بازگردد یا در جای دیگری از دنیا به پسرهایتان نیاز بود، باز هم اجازه می‌دادید به جبهه بروند؟ بسیار قاطع ‌پاسخم را داد: "چرا که نه! مگر اسلام فقط اینجاست؟ همه‌جا هست. ما از هیچ‌چیز نمی‌ترسیم. ما اهل جنگیم علیه دشمنان اسلام".

خانواده‌ای پرشور که تقریباً تمام اعضای آن سهم بسزایی در ایام انقلاب داشته‌اند. شاید اگر حتی 3 فرزند این خانواده نیز شهید نمی‌شدند، باز هم خاطرات این خانواده به نوبه خود بسیار خواندنی می‌نمود. خود این شیرزن، 17 ماه سابقه کمک در جبهه دارد.

صبح یک روز پاییزی میهمان خانه باصفای شهدای مظفر بودیم. با اینکه از ترافیک معمول شهر خبری نبود، اما با اندک تأخیری به پاکدشت رسیدیم. یافتن منزل شهدا تاحدی سخت بود. دریغ از یک پلاکارد، اسم کوچه یا بلوار و ... . با خود کلنجار می‌رفتم که چرا باید خانه‌ای که 3 شهید تقدیم انقلاب کرده، آنقدر گمنام باشد که حتی با راهنمایی تلفن و آدرس کتبی سخت بتوان آن را یافت. بگذریم... البته سر در خانه شهدا، عکس 3 شهید نصب شده بود.

"پیر مظاهر جبهه‌ها" لقبی‌ است که به پدر شهدا نسبت داده‌اند. به گفته همسرش هر بار جبهه می‌رفت 6 ماه از او خبری نمی‌شد، هر جا که کاری از دستش بر می‌آمد می‌رفت؛ خط مقدم، ستاد تخلیه شهدا یا معراج شهدا. پدر سال‌ها قبل به رحمت خدا رفته بود. «کوکب اسکندری»، مادر شهدا به استقبالمان آمد. مرور خاطرات شهدا از زبان مادری که خود پسرانش را راهی جبهه‌ها کرده بسیار شنیدنی است. آنچه در ادامه می‌آید گزیده‌ای از این میهمانی شیرین 2 ساعته است.

************

*جوانی‌مان را پای تربیت بچه‌ها گذاشتیم

اصالتاً ملایری هستیم. 50 سال قبل به پاکدشت آمده‌ایم و همه فرزندانم اینجا به دنیا آمده‌اند، 6 پسر و 2 دختر؛ حسین، حسن، فاطمه، علی، رضا، زهرا و دو قلوها محمود و احمد. با پسر بزرگم 15 سال اختلاف سنی دارم و بچه‌ها با هر کدام 2 سال با هم فاصله سنی دارند. جوانی‌ام را برای تربیت بچه‌ها گذاشتم. بچه‌ها از پنج سالگی نماز می‌خواندند و روزه می‌گرفتند. البته خیلی سعی می‌کردیم که روزه نگیرند، اما با شیرین‌زبانی می‌گفتند "ما ثوابش را به شما می‌دهیم، اجازه بدهید روزه بگیریم". پدر بچه‌ها اهل خمس و سهم امام بود. بچه‌ها نان حلال خورده‌اند.

*اگر تظاهرات نروید، غذا نمی‌دهم!

تمام خاطرات زندگی بچه‌هایم طی انقلاب و جنگ شکل گرفته. هر 6 پسرم جبهه بودند. دوقلوها که سنشان کم بود هم با دستکاری شناسنامه به جبهه رفتند. احمد و محمود کلاس دوم بودند که انقلاب پیروز شد. وسط کوچه کیف‌های‌ مدرسه‌شان را می‌گرفتم تا به راهپیمایی بروند. می‌گفتم به هر کس نرود راهپیمایی غذا نمی‌دهم! البته خودشان هم دوست داشتند که بروند.

*نان داغ برای صبحانه به ازای مرگ بر شاه گفتن!

ایام انقلاب که شاه آب، بنزین و نانوائی‌ها را بست، حاج حسین با وانت از تهران آرد می‌آورد، پدر بچه‌ها چون در نانوایی کار می‌کرد با خمیرگیر، خمیر درست می‌کرد، شهید حسن وردنه می‌زد و می‌پخت. صبح نان‌ها را با وانت می‌بردند و بین مردم تقسیم می‌کردند و می‌گفتند "نان‌ها را امام خمینی(ره) از پاریس فرستاده"! به ازای مرگ بر شاه گفتن نان گرم برای صبحانه به مردم می‌دادند. البته برخی نیز نمی‌گرفتند تا مرگ بر شاه نگویند! برای به ثمر رسیدن انقلاب زحمت‌های زیادی کشیده شده اما بسیاری از مردم نمی‌دانند. هرچند خدا همه را می‌داند.

آن زمان حاج حسین برای مسجد امیرالمؤمنین(ع) شهر، روحانی دعوت می‌کرد. بعد روحانی را وادار می‌کرد بالای منبر پشت بلندگو رو به پاسگاه بگوید "مرگ بر شاه".

*دوقلوها باهم به جبهه می‌رفتند

هروقت بچه‌ها از جبهه برمی‌گشتند و خیالم از بابت خانواده‌هایشان راحت می‌شد، من نیز به پادگان شهید حسین علم‌الهدی در اهواز می‌رفتم. آنجا کارهایی مثل شستشو، رفو و بسته‌بندی لباس، درست کردن بالش و دیگر کارهای ضروری را انجام می‌دادیم.

آن زمان‌ حسین، یکی از مسئولان آموزش و پرورش بود و کمتر به جبهه می‌رفت. اما هروقت عملیات بود خودش را می‌رساند.‌ شهید حسن، رئیس امور تربیتی دانشکده ابوریحان دانشگاه تهران بود. شهید علی‌، شاغل امورتربیتی ورامین و شهید حاج رضا که معمم بود، حاکم شرع 3 شهر شد. هر ماه یکبار هم به کردستان می‌رفت. 2 قلوها هم عادت‌ داشتند با هم به جبهه بروند. یکی از آنها در عملیات والفجر 8 جانباز شده که الآن 50 درصد شیمیایی است.

حاج حسین در فتح خرمشهر روی مین رفت که هنوز ترکش‌های آن در کمرش مانده‌ است. احمد در عملیات فاو شیمیایی شد. شهید حسن هم زمانی که به یکی از کاخ‌های شاه حمله کردند به پایش تیر خورده بود.

همه عروس‌هایم هم در انقلاب فعال بودند. آن زمان از ترس ساواک، شب‌ها مقنعه بلند می‌پوشیدیم، گالش به پا، کنار هم می‌خوابیدیم که اگر یک زمان حمله کردند بدون لباس نباشیم. به خاطر دارم از روزی‌هایی که هنوز شعار مرگ بر شاه شروع نشده بود، ایام انقلاب بچه‌ها خیلی به خود سخت می‌گرفتند تا در موقعیت‌های حساس به دلیل ضعف جسمی کم نیاورند.

حاج حسین می‌گفت "حتی اگر شده فرش‌ها را جمع کنید و روی زمین بخوابید تا اگر مجبور شدیم در کوه‌ها بمانیم، بتوانید روی سنگ هم بخوابید و دوام بیاوریم." بسیاری از امثال حاج حسین در آبراه‌ها و زیرزمین‌های تهران به دست ساواک شکنجه شدند. این بچه‌ها این‌طور روی خود کار می‌کردند.

*از خدمت به خلق لذت می‌بردند

بچه‌ها دوست داشتند به همه بنده‌های خدا محبت کنند. انگار از خدمت به خلق لذت می‌بردند. این حرف‌ها را نمی‌گویم به دلیل اینکه بچه‌های من هستند، چرا که ما از خودمان چیزی نداریم و هرچه داریم از لطف خداوند است. حتی آنچه متعلق به خودشان بود را نیز می‌بخشیدند. یادم هست یک‌بار به علی گفتم "علی جان، من پایم درد می‌کند، کوپن‌ها را ببر روغن بخر." گفت "نمی‌روم!" گفتم "ما چند خانواده‌ایم. مغازه‌مان را هم که داده‌ایم." گفت "من نمی‌توانم روغن بگیرم. اگر کوپن‌ها را بدهی پاره می‌کنم." گفتم "چرا؟" گفت "اگر یک پیپ روغن 10 کیلویی روغن بگیرم، شاید برخی بگویند علی مظفر آمد همه روغن‌ها را دزدید و برد!"

*روزه وقت و بی‌وقت!

گاهی که از محل کار بازمی‌گشتند، دلم می‌خواست آب یا شربت برایشان ببرم. اما اکثراً می‌گفتند "روزه‌ایم!" یک‌بار عصبانی شدم. گفتم "چه روزه‌ای؟ چرا شما اینقدر روزه می‌گیرید؟" گفتند "چون از صبح مشغول کاریم، نمی‌توانیم تا ظهر چیزی بخوریم. برای همین نیت روزه می‌کنیم."

*ما زنده باشیم و امام(ره) جام زهر بنوشد؟

آخرین‌بار هنوز ساک‌هایشان را باز نکرده بودند که امام قطعنامه‌ را پذیرفتند. آن شب شام، پسرها و دخترها با همسرانشان خانه ما بودند. حاج‌ آقا هم تازه از جبهه برگشته بود. من زودتر از حاج آقا آمده بودم. بچه‌ها هنوز ساک‌هایشان را باز نکرده بودند. سر سفره شام پیام امام را شنیدیم. دیگر هیچ‌کس شام نخورد. می‌گفتیم ما زنده باشیم و امام چنین حرفی بزند؟ همه با هم مشورت کردند و چندتایشان شبانه از تهران رفتند. حاج رضا تهران بود، تماس گرفت و گفت به منطقه می‌رود. حاج حسین صبح زود پرواز داشت. همسرم هم رفت پادگان دوکوهه. قرار بود من هم بروم. ساکم را بستم اما فکر کردم حالا که پسر‌ها نیستند بمانم تا برگردند.

*اول حسن به شهادت رسید، بعد علی و در آخر رضا

بچه‌ها همان شب به عملیات مرصاد رسیدند و تا مرحله پاکسازی آنجا ماندند. از همرزمانشان شنیدم در حین عملیات گردانی که بچه‌ها در آن بودند محاصره می‌شود. اما بچه‌ها تا جایی که توان و سلاح داشتند ‌جنگیدند. اول با خمپاره منافقین، حسن به شهادت می‌رسد. علی و رضا، حسن را با بوسه‌ای رها می‌کنند و کار خود را ادامه می‌دهند. بعد از مدتی کوتاه علی نیز با ترکش خمپاره‌ای که به سنگرش زدند به شهادت می‌رسد.

رضا بعد از همه شهید شده. انگار منافقین دست‌هایش را بسته بودند و او را سوزانده بودند و دست آخر‌ هم به گلویش تیر خلاص زدند. نمی‌دانم عمامه بر سر داشته یا نه، ولی احتمالاً با عمامه دستانش را بسته بودند.

پدر همسر پسرم رضا، حاج حسین را پیدا می‌کند و از او می‌خواهد که برگردد. گویا در یکی از آن مناطق شیطان پرستان ساکن بودند که حاج حسین راضی نمی‌شود برگردد. آرام به او گفته بود که بچه‌ها شهید شدند و دیگر اجازه نمی‌دهند بماند. فردای آن روز رفتند دوکوهه دنبال پدرش و با 3 شهید برمی‌گشتند به تهران. یادم هست که آن روز کمی ناخوش بودم. تصمیم داشتم بروم دکتر. تا در خانه را باز کردم، دیدم اتومبیل حاج حسین جلوی در پارک شده! او باید آن زمان منطقه می‌بود، به همین دلیل تعجب کردم.

دیدم همسایه‌ها به حسین می‌گویند کار خوبی کردی آمدی! حسین سریع پیاده شد. برخلاف همیشه که به او می‌گفتم چه خوب شد آمدی، گفتم "حسین جان، چرا آمدی؟ مگر جنگ تمام شده"؟ گفت "بله، بچه‌های خوب جنگ را تمام کردند". باورم شد. اما دیدم پدرش از در دیگر ماشین پیاده شد. کمی شک کردم ولی چیزی نگفتم. حاج حسین نزدیکم آمد و مرا از کنار عقب زد. یقه حسین را گرفتم و گفتم "حسین جان تا مردم به من چیزی نگفتند شما بگو چند تا از بچه‌ها به شهادت رسیدند"؟

دوباره گفتم تا مردم چیزی نگفتند خودت بگو چند تا از بچه‌ها به شهادت رسیدند؟ گفت کسی شهید نشده ولی رضا سخت مجروح شده، آمدم با هم به بیمارستان برویم. رضا از بقیه کوچک‌تر بود. روی این حساب خیلی دوستش داشتیم. تا گفت رضا مجروح شده، ناخودآگاه گفتم "بگو به شهادت رسیده دیگه بیمارستان چیه" جرأتش را پیدا کرد و گفت "بله! تا این را گفت"، پرسیدم حسین چی؟ به شهادت رسیده؟ علی چطور؟...

*من با امام حسین در کربلا عهد بستم

حسین بعدها به من گفت تصور کردم دیوانه شده‌ای! چون هرچه می‌گفت مادر جان، گریه کن. گریه نمی‌کردم. می‌گفتم "من با امام حسین(ع) در کربلا عهد بسته‌ام که اول سجده کنم".ـ وقتی که از مرز اردن به کربلا رفتیم، با امام حسین(ع) پیمان بستم که اگر در چنین شرایطی قرار گرفتم، اول سجده کنم ـ سجده کردم گفتم یا حسین(ع) یا زینب(س) من روی حرفم ماندم! شکراًلله گفتم و آرام نشستم. بعداً به من گفتند علی قمی (که مادرش در مکه شهید شده‌ بود) هم به شهادت رسیده. تا این را گفت بنا کردم به اشک ریختن... گفتم خوب شد مادرش نیست، وگرنه خودکشی می‌کرد...

شهید حسن وقت شهادت 30 ساله بود. شاید 8 سال جنگ را در جبهه‌ها بوده، علاوه بر ایام انقلاب که گاهی 2 ماه، 3 ماه همسر و فرزندانش را نمی‌دید. علی هم وقتی شهید شد 25 ساله بود و رضا 26 ساله. زن و بچه‌هایشان با من بودند. شهید رضا یک پسر و یک دختر داشت. حسن هم 2 تا دختر و یک پسر، پسرم علی هم 2 دختر داشت. وقتی بچه‌ها شهید شدند 3 زن و 6 بچه برایم ماند.

*تپه‌ای در مرصاد که سنگر فرزندانم بود

گاهی به تپه مرصاد می‌روم. یک وقت‌ها‌یی هم که با کاروان به کربلا می‌روم، از مسئول کاروان می‌خواهم اتوبوس را پایین تپه مرصاد نگه ‌دارد. همه برای زیارت پیاده می‌شوند. 2 بار هم با سپاه کرمانشاه به آنجا رفتم. فاصله کوتاهی بعد از کرمانشاه نرسیده به اسلام آباد، تپه‌‌ای هست که گویا سنگر بچه‌ها آنجا بوده‌. آنجا برایشان نمای مزاری را هم ساخته‌اند. مزار بچه‌ها کنار هم است. همانطور که حسن وصیت کرده بود، به ترتیب شهادتشان؛ اول حسن، بعد علی و آخرین مزار، مزار رضاست. با پدرشان و حاج حسین بچه‌ها را یکی یکی ‌بوسیدیم و دفن کردیم. بچه‌هایم همه دار و ندارم بودند...

*ماجرای دیدار سرزده رهبر به خانواده شهیدان مظفر

ناراحتم از اینکه گاهی از باندبازی و پارتی‌بازی‌ها می‌شنوم. همه سرگرم کار خود‌اند. کسی از خانواده شهدا احوالی نمی‌پرسد. کاش جای سفر کربلا سری به خانواده شهدا می‌زدند. هرچند شهدا تنها برای رضای خدا رفته‌اند و هدفشان فقط اسلام بود.

حدوداً 10 سال قبل، حاج حسین به رهبر انقلاب گفته بود "آقاجون مادرم خیلی دوست دارد شما منزل ما بیایید". حضرت آقا هم گفته بودند همین الآن هماهنگ کنید تا برویم. حسین زنگ زد و گفت آقا قرار است تشریف بیاورند خانه شما. به هیچ‌کس، حتی عروس‌ها نگو. هوا سرد و بارانی بود. نزدیک غروب تماس گرفت و گفت به عروس‌ها هم بگو سریع بیایند. آقا که آمدند به زور از زیر دست محافظین جلو رفتم، خم شدم و عبای آقا را بوسیدم و کنار آقا نشستم. آقا از بچه‌ها سوأل کردند و نحوه شهادتشان. در لحظه آخر به آقا گفتم "هر چه شما دستور بدهید ما اطاعت می‌کنیم. همه فرزندانم متعلق به اسلام است. ما خاک زیر پای رهبریم."

*روایت عکس معروف یک شهید در آغوش سید حسین مظفر

عکس شهیدی که در آغوش حاج حسین منتشر شده، شهید «جان‌محمدی» است نه برادرهایش. گویا در شلمچه نزدیک هم بوده‌اند. وقتی خمپاره به سنگرش اصابت می‌کند، حسین سریع برای کمک خود را به او رسانده که با پیکر خونینش مواجه می‌شود. انگار عکاس در آنجا حاضر بوده که ناغافل از آنها عکس گرفته است. آن زمان آقای هاشمی رفسنجانی رئیس جمهور بود. این عکس را چاپ کرد و به همه خارجی‌ها داد تا بدانند رؤسای اداره‌های ما هم رزمنده‌اند و میز طلب نیستند.

*رؤیای صادقانه‌‌ و شهادتنامه‌هایی که به امضای مادر تأیید می‌شود

یک سال و نیم قبل از عملیات مرصاد رؤیای صادقه‌ای دیدم که از ترس انکار، آن را برای افراد زیادی کسی تعریف نمی‌کرده‌ام. یکی از اتاق‌ها که وسایل اضافی را در آن نگه‌داری می‌کردیم منتهی به حیاط بود. بخاطر سرمای هوا دَرِ آن را بستیم و حتی با چسب نواری محکم کردیم که هیچ سرمایی داخل نشود. میز سماور و چای را هم جلوی آن گذاشتم که کسی در را باز نکند. برای عبور مرور از دَرِ دیگری استفاده می‌کردیم. یک شب در خواب دیدم دَر می‌زنند و من از جا بلند شدم و از آن سمت که درها بسته بود، میز سماور را کنار گذاشتم و دَر را باز کردم.

سیدی روحانی با قد بلند و بسیار زیبا پشت دَر ایستاده بود. پرسیدم "چه می‌خواهی؟" تا خواست صحبت کند، فکر کردم زیاد مناسب نیست که در کوچه صحبت کنیم. تعارف کردم داخل بیاید. آمد به دَر حیاط تکیه داد. گفت "آمده‌ام از شما امضاء بگیرم." گفتم "من سواد ندارم که امضاء داشته باشم." گفت "هرچه می‌توانید." گفتم "کاغذ و قلم هم ندارم." گفت "من هم کاغذ دارم، هم خودکار."

آن زمان دفترهای سیمی وجود داشت که کاغذ را از لای آنها برمی‌داشتند. خودکار آبی به من داد و گفت "هرطور که بلدی امضاء کن." من 3 تا خط کشیدم." او رفت و من به خانه برگشتم و خوابیدم. صبح دیدم میز و سماور و همه وسایل وسط خانه است، دَر هم باز مانده! با عصبانیت به همسرم گفتم "این همه زحمت کشیدم که سرما داخل نیاید چرا از این در بیرون رفتی؟" همسرم مظلومیت خاصی داشت، دائم می‌گفت "حاج‌خانم من نرفتم." گفتم "هیچ‌کس از این در بیرون نمی‌رود، شما رفتید." گفت "حاج خانم یکبار دیگر می‌گویم من نرفتم." کمی که فکر کردم، یادم آمد خودم از این در بیرون رفتم تا در را برای آن سید روحانی باز کنم...

 

بعد از آن همیشه با خودم می‌گفتم یا 3 تا از بچه‌ها شهید می‌شوند یا همه‌شان. این خواب ماند تا عملیات مرصاد که بچه‌ها به شهادت رسیدند. به خوبی در خاطرم مانده که آن روحانی عبای مشکی و عمامه سیاه داشت، با پیراهن سفیدِ سفید. همه زندگی ما از اجداد سادات است وگرنه مگر می‌شود جنازه 3 جوان را مقابل مادرش بگذارند و خودکشی نکند؟ از توان اسلام و یاری اهل بیت است که پابرجاییم.

*آرزویی که در کربلا از گوشه دلم گذشت و برآورده شد

عید سال 55 با خانواده آقای قمی به قصد سوریه از شهر خارج شدیم اما قسمت شد و از آنجا به کربلا رفتیم. کنار ضریح امام حسین (ع) نشستیم و یک دل سیر گریه کردیم. شاید بار قرن‌ها دلتنگی را با خود آورده بودیم. یادم هست که آنجا به امام حسین(ع) گفتیم، ما که از زنان بنی اسد کمتر نیستیم! کربلا نبودیم تا یاریت کنیم اما حالا جوانان رشیدی داریم که دل‌مان می‌خواهد برایت قربانی کنیم. آن زمان حتی انقلاب هم نشده بود! وقتی بچه‌ها شهید شدند عهدم یادم آمد و قبل از گریه و بی‌تابی‌، اول سجده شکر بجا آوردم. شکر کردم که قربانی‌هایم پذیرفته شد. خانواده قمی هم 5 شهید تقدیم اسلام کردند که حاج خانم خودش هم جزء شهدا بود. محرم 2 سال قبل به کربلا مشرف شدم. یک روز همان‌طور که روبروی حرم ابا‌عبدالله الحسین(ع) نشسته بودم، گفتم "حسین جان(ع)، همه می‌گویند شهدا با امام حسین(ع) هستند. اما من ندیدم شهدای من با شما باشند! دوست دارم ببینم..."

همین‌طور که حرم را نگاه می‌کردم و این حرف‌ها از دلم می‌گذشت، یک وقت دیدم "شهید رضا" با همان لباس رزمی که هنگام شهادت به تن داشت، روبروی ضریح امام حسین(ع) دراز کشیده! با همان حالت که پیکرش را برایم آورده بودند. همین‌طور که نگاهش می‌کردم، یک‌دفعه سرم به سمت دیگری افتاد. گفت خواب رفتی؟ گفتم نه، رضا را دیدم. رو کردم به حرم امام حسین(ع) و گفتم "حسین جان(ع)، خیلی ممنونتم. دیگر شکایت نمی‌کنم." هنوز آن صحنه مقابل چشمانم است.

* داغ پسرها پشت پدرشان را خم کرد

بعد از شهادت بچه‌ها، تقریباً پدرشان خانه‌نشین شد. تا حدی از مشکل دیابت اذیت می‌شد اما برای شهادت پسرها خیلی ناراحتی می‌کرد. نه برای از دست دادنشان، برای اینکه چرا خودش شهید نشده. می‌گفت ما این‌همه جبهه رفتیم ولی توفیق شهادت نداشتیم. گاهی شعرهایی هم با خود زمزمه می‌کرد. البته در این فراق گاهی شعر هم می‌سرود. یکی از این شعرها را حاج حسین نوشته

الهی در رهت هستی گذاشتم

به راهت از عزیزانم گذشتم

شدم راضی "حسن" جان کشته گردد

تن پاکش به خون آغشته گردد

شدم راضی "علی" شیر دلاور

شود مغزش فدا از ظلم کافر

شدم راضی "رضا" جان عزیزم

به خون غلتان به پیش دیده‌گانم

شما رفتید و پشت من شکسته

همه راه امیدم گشته بسته

حسن جانم بیا جای تو خالی

تو بر مستکبران همواره دشمن

تو بر مستضعفان همواره مأمن

همه مستکبران شادان و خندان

همه مستضعفان نالان و گریان

علی جانم بیا جای تو خالی

امید من بُدی با حکم اسلام

نمایی ریشه‌کن ظلم و فساد را

تو بودی حافظ قرآن و اسلام

تو بودی حامی خون شهیدان

رضا جانم بیا جای تو خالی

رضا جانم نظر بر خانه خویش

بیا یکدم درِ کاشانه خویش

رضا جانم بیا بنگر به حالم

که از جور زمان بشکسته بالم

مرا یک غم چنان مشکل فتاده

که آن غم تا قیامت برقراره

یتیمان شما گیرن بهانه

که بابای عزیزم کی میایه

جواب گویم که بابای عزیزت

بیاید نزد ما همراه حجت

الا ای حجت حق کی می‌آیی

دل منتظران را شاد نمایی

به هشت سال جبهه‌ها خدمت نمودم

جمال روی پاکت را ندیدم

از این سنگر به آن سنگر دویدم

ولی روی قشنگت را ندیدم

هزاران تن شهید کفن نمودم

به امید شهادت سر نمودم

نمی‌خواستم که در بستر بمیرم

دلم می‌خواست در سنگر بمیرم

ولی این آرزویم مانده بر دل

همه رفتند و پایم مانده در گل

خداوندا به حق ذات باری

به اسم اعظم آیات جاری

بده توفیق من راه شهیدان

شهیدم کن خدا در راه ایمان

*حاجی می‌گفت این شعرها سرگذشت بچه‌هاست

حاج آقا هر وقت شروع به خواندن می‌کرد، همه می‌نشستیم و گوش می‌دادیم. می‌گفت این شعر، سرگذشت بچه‌ها است. این‌همه این در و آن در زدم، آخرش توفیق شهادت پیدا نکردم! می‌گفتیم از شما سن و سالی گذشته، باید سایه سرِ ما باشی. ناراحت، می‌گفت این همه به جبهه رفتیم و شهادت نصیبمان نشد. دوست دارم این حرف‌ها را همه بدانند. جان، عمر و مال این خانواده تا الآن در اختیار اسلام بوده، انشاء‌الله بعد از این هم خدا عاقبتمان را بخیر کند.

*حرف آخر

فقط یک کلام مانده که می‌خواهم بگویم؛ آن‌هم اینکه اگر دعایم کردید، فقط بگویید حاج خانم عاقبت بخیر بمیرد. زیر دست هیچ‌کس هم نیفتد. پسرهایم فوق‌العاده نترس و شجاع بودند. خوشحالم که چنین شیرمردانی برای جامعه اسلامی تربیت کرده‌ام.

 به نقل از فارس1/12/90





نظر شما
* نام و نام خانوادگی :
پست الکترونیک :
* متن :