قاسم سلیمانی
می بَـرَد مرا گاهی تا تهِ پریشانی
امتدادِ مرموز ِ سايه های ويرانی
در غروبِ دلگیرِ جمعه های پی در پی
می کُشَد مرا آخر انتظار ِ طولانی
روی بـوم ِ رؤیایـم می کِشَد کسی امّا
شادی نگاهم را در هوای بارانی
مثل این که می خواند شعر ِ زندگانی را
خانه های دلتنگِ کوچه های افغانی
دامن ِ مهاجم را شعله شعله می گیرد
آتش ِ فلسطین و شورش ِ خیابانی
می رسد به وجدان ها آیه های بیداری
از مسیر شب های سرزمین سفیانی
ازشلمچه تا لبنان لحظه لحظه می پیچد
صولتِ مزامیرِ قاسم سلیمانی
آخر ِ همیـن راهست انتهای تاریکی
می رسد به فروردین این شبِ زمستانی
آخرُالزّمان یعنی یک غـزل پُر ازعاشق
بـا ردیفِ زیبای بچّه های ایرانی
آخرالزّمان یعنی کودتای بیداری
آخرالزّمان یعنی فرصت ِ رجزخوانی